سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دعوت می کند برای جشن تولدش، می دونم که نمی رم ولی جوابی نمی دم.

 یاد اردیبهشت که در راهه می افتم، یاد روز معلم که درست روز 12 ام منتظرم نشسته و یاد یک عالمه سالگرد ریز و درشت که چیده شده اند میان لحظه لحظه هایش. معلم ریاضی اول دبیرستانم هر روز اردیبهشت که می گذشت می پرسید:"هنوز تولدت نشده؟" و من می گفتم نه.... می خندید... روز 27 ام که برایش شکلات بردم گفت از اول ماه اردیبهشت اردیبهشت می کنی تا 27 امین روزش که به دنیا آمدی؟

یاد تولدم 17 سالگی ام می افتم که در راهه. یاد 16 سالگی نازنینم که رهسپاره.

یاد آن روزهای فراموش شدنی که دوباره در راهند.... دوباره می آیند....

***

می گویم:" خانوم نگاه کنید! این پول کتاب های منه. قبل از عید توی پاکتش بود. بعد از عید دیگه  خودش بود، ولی پاکتش نبود"  از طبقه ی پایین که راه افتادم منتظر بودم که فریاد بزند.  فریاد نمی زند، می خندد. دیگر برایش توضیح نمی دهم که روز آخر پول ها را از توی پاکت در آوردم و توی جیبم گذاشتم ولی وقتی به تجریش رسیدم کم که هیچ 100 تومان هم بهش اضافه شد بود!! این قدر گیج و منگ بودم که اصلا نفهمیدم چرا و چطور و چه وقت آن صد تومان را توی جیبم گذاشته ام و آمده ام. به افتخار آن کسی که توی ایستگاه مترو داشت  با سنتور یک آهنگ آشنای بهاری می زد آن صد تومان را برایش گذاشتم و آمدم. یک لحظه بعد که فکر کردم دقیقا چرا این کار را کردم، یادم نمی آمد....

این ها را توضیح نمی دهم. پول ها را روی میز می گذارم و خوشحال از اینکه فریادی نشنیدم، می روم. معلوم نیست آن دو هزار تومانی که یک لکه جوهر رویش افتاده بود بعد از این دست چه کسی می افتد....

***

فکر می کنم... من برای تولد 17 سالگی ام یک جشن به این بزرگی نخواهم گرفت! نه به درد خودم می خورد، نه به درد دلم، نه به درد کس دیگری... شاید چند سال پیش خوشحالم می کرد. ولی امسال ....

17 سالگی ام... می آید....

***

راستی...

تبسم می گفت: تو هم اگر عاشق بارون بودی شاید همه چیز را رها می کردی و چتر می شدی....

.

.

.

.

.

.

.

.

.

پ.ن: دوباره دندونم درد می کنه... فکر کنم باید دستم را بگذارم طرف راست صورتم و بمیرم....


+ تاریخ چهارشنبه 92/1/21ساعت 10:0 عصر نویسنده polly | نظر